روزنامه چند صفحه ای نهم شهریورماه نود و دو

ساعت 22:48...

دیگه مثل شب های قبل صدای تیک تاک ساعت، سکوت مرگبار این اتاق رو نمیشکونه!


بغض توی گلوم هنوز خوب نشده، انگار نفسم تنگ شده. میرم بیرون و به زور هوا رو توی سینه هام جا میدم، اما نه!

انگار راه این گلو بسته است.

صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم، نگاه ساعت موبایلم کردم، نتونستم تشخیص بدم چه ساعتیه، اما صدای ترق و پوروق بیرون نشون میده که مسئول مهمانسرا اومده و صبحانه اش رو خورده و این یعنی ساعت بعداز 9...

یک لحظه یادم اومد، امروز صبح جلسه دارم، دوباره به موبایلم نگاه کردم. پر بود از تماس های ناموفق و پیامک. بلند شدم. چند دقیقه گذشت... وقتی چشم باز کردم، دیدم یک طرفه روی تخت افتادم و سرم از شدت درد داره منفجر میشه... نای بلند شدن نداشتم اما به هر تلاشی که بود بلند شدم و آماده شدم واسه رفتن به سرکار...

وقتی رسیدم دفترم نمی دونم شاید حوالی 11 بود. توی راه چند باری گوشی تلفنم زنگ خورده بود اما اصلاً متوجه نشده بودم.. نمی دونم چجور به دفترم رسیدم! تا به خودم اومدم دیدم دارم با تلفن با رئیسم صحبت می کنم و دنبال بهونه ای میگردم واسه اتفاقات اخیر... واسه بی ملاحظه کاری های اخیر.. واسه بی دقتی ها...

موقع ناهار به زور و تلاش چند لقمه ای خوردم... وقتی راه افتادم احساس می کردم سبک شدم... بوی گند روزگار رو خیلی خوب حس میکردم و صدای خنده های اون رو از این فاصله دور خیلی خوب میشنیدم... که این تنها امیدم بود. ایکاش ان بغض حداقل از گلوم پایین میرفت...

چند تایی امروز پیامک رد و بدل شده بود... همه شون بی روح و مرده...

نمی دونم امروز واقعاً چجور گذشت... فقط اینو میدونم که بارها بطری آب روی میزم خالی میشد و نمی دونم چه کسی دوباره اون رو واسم پر می کرد. نگاهم خیره بود به میز، به یک برگه که فقط یک کلمه توش سیاه مشق میشد... یک اسم... اون هم وقتی پر میشد دوباره عوض میشد! نمی دونم چه کسی این کارها رو می کرد.

عصر با صدای چند باره نگهبان ساختمون متوجه شدم و به خودم اومدم... اومده بود که درهای ساختمون رو ببنده. وقتی می خواستم کیفم رو بردارم، همون کیفی که صبح با خودم آوردم و بدون تغییر دوباره دارم برمیگردونمش، دیدم که روی کل میزم، سیاه مشق هایی است که توی این 6 ساعت کشیدم و نوشتم... جمع وجورشون کردم و قبل از اینکه از دفترم بیرون برم، انداختمشون توی سطل زباله...

وقتی رسیدم مهمانسرا، گوشی موبایلم رو چک کردم... دیدم توی این مدت یکی دوبار هم به همدیگه پیامک دادیم، اما هرچی فکر میکردم که کی و چه موقع، یادم نمی اومد... چشمم به پلاستیک قرص های کنار تختم افتاد، وقتی خیره شدم هون قرص کوچیک سبز رنگی رو دیدم که دیگه حالا خیلی ازش نمونده... بازش کردم، یکی خوردم و دیگه نفهمیدم چی شد...

وقتی که بیدار شدم، کتاب "بادبادک باز" رو روی تلویزیون دیدم. برش داشتم، همونطور که گوشه تخت نشسته بودم خوندمش، نمیدونم چند ساعت میخکوب کتاب بودم اما بالاخره تمومش کردم...

"آرام" یعنی صبح، یعنی آرامش. آرام یعنی کم کردن پیچ صدای زندگی.

                      "سکوت" یعنی بستن پیچ. یعنی قطع کردن صدا. یعنی به کلی خاموش شدن.

                                                                                             "بادبادک باز-خالد حسینی"

قرص جدید که دوباره داره اثر میکنه....


---------------------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

نهم شهریور ماه نود و دو خورشیدی

روزنامه چند صفحه ای هشتم شهریورماه نود و دو


ساعت 23:23 است. دو روزیه که درست و حسابی غذا نخوردم. خوردن چند لقمه غذا برای هر وعده! خودم رو با نوشیدینی سرپا نگه داشتم. تازه اون هم به اندازه ای که بالا نیارم! خودم رو با خوابیدن سرگرم میکنم، شاید همین داروهای مکمل که البته جنبه درمانی دارند و این آمپول های تقویتی، هنوز جون دارم که راه برم. حالا می فهمم وقتی دکتر گفت پا دردم ناشی از عصبی بودنمه، یعنی چی... 2 روزه که این پا درد لحظه ای قطع نشده. یادمه دکتر بخاطر اینکه شبها راحتتر بخوابم یک قرصی از خانواده دیازپام بهم داد تا هر شبی نصفی بخورم. اما این 2 روزه چندتایی اش رو خوردم تا فقط بخوابم و زمان بگذره. بخصوص امروز که جمعه بود.

از اینکه می بینم دوست داشتن ها فقط در همین حد خلاصه شده، فقط در حد گفتن چند جمله، حالم عوض میشه. یاد سوالی که ازم پرسید می افتم: "حاضری هر جا که من میرم بیای؟" جوابش رو اینجور دادم: "آره، تا الان هم سعی کردم ثابت کنم، اما تو حاضری جاهایی بری که من هستم؟" جواب نداد. از جوابش طفره رفت و بجاش حرف از عاشقی زد...

حالا م یفهمم که چرا خیلی رابطه ها دووم نداره. اون برای دیدن یک مکان رفت، بی دغدغه! و وقتی بهش زنگ میزنم کاملاً مشخصه خوبه و خوش، و من اینجا توی تنهایی خودم دارم شعر "غزلک" واسه خودم میخونم!

بیدار میشم... روی لبه تخت میشینم... چند ساعتی اینجوری میگذره... دوباره قرص میخورم و میخوابم... و دوباره بیدار میشم...

وقتایی هم از روی ضعف خوابم نمیبره، به همون آب بسنده میکنم. فکر میکنم به اینکه چقدر راحت رفت! یاد حرفهاش می افتم. وقتی که گفت: "بیشتر از قبل نیاز به توجه دارم" و در جوابش گفتم که من هم همین اندازه حساس شدم...

یک هفته ای بود که حرف پشت تلفن و حضوری شده بود خرید لوازم سفر. همش شده بود دغدغه ها و برنامه های سفر، و کسی از من نپرسید برنامه ای داشتی؟ یا برنامه ای داری؟

حالا می فهمم عملاً از وقتی که برگه کنسلی (برگه حساب) اون تور رو گرفتم و بردم صندوق  تا جریمه اش رو کم کنه و مابقی پول رو بده، اینجوری شدم... تا اون موقع فکر میکردم برنامه های پا برجاست. مدت ها بود براش فکر و خیال داشتم.

یعنی رفتن به اون سفر، اینقدر واجب و حیاتی بود که بدون من رفت؟ نه! انتظار من زیاده ازش... اینکه انتظار داشته باشم جایی که من نیستم و نمی تونم برم، اون هم نره... پس چرا من برای اون این کار رو بارها انجام دادم، از خوشی و سفرهای کوتاه با دوستانم گذشتم، فقط بخاطر اینکه اون نمی تونست بیاد! حالا این انتظار من زیاده؟! یا شاید هم من اشتباه می کردم؟!

امشب که زنگ زدم بهش، آنتن خوب نبود... صد بار زنگ زدم تا یکبار گرفت. بعضی مواقع چیزی نمیشنیدم. اما خب کلیات حرفهاش رو شنیدم. گفت که عکس من توی آسمون اونجاست، خواستم بگم آسمون اینجا هم ستاره هاش فقط چهره زیبای تو رو نقش دادند. اما نشد که بگم، چون هنوز دلم گرفته بود. چون هنوز حرفی نزده بود که دلم باز بشه، بغضم بشکنه تا راحت بشم. بعد چند ساعت دوباره زنگ زدم، زنگ زدم فقط بگم آسمون اینجا هم... اما خواب دیدنم رو بهونه کردم، چون صدای بگو و بخندهای اطرافش خوشحالم کرد و اجازه نداد فکرش رو با این حرف مشغول کنم. قصدم رو حال و احوال گذاشتم و قطع کردم و بخاطر اینهمه گفتگوی کوتاه ساده و معمولی، بغضم بیشتر شد. احساس خفگی عجیبی کردم...

فقط یک چیز به ذهنم میرسه، اینکه اون نباید می رفت... همین! حتی با اصرار من!

رفتنش باعث شد فاصله بین ما زیاد بشه، خیلی زیاد! باعث شد من هنوز احساس تنهایی بکنم و خودم رو تنها ببینم. باعث شد حس چندماه پیش رو داشته باشم... بدون هیچ پشتیبان و پناهی...

حالا اون رفته و مطمئنا بسیار خوش خواهد گذروند، و من واقعا از ته دل برای این خوشحالم، اما اونی که باخت من هستم...

                                   GAME Over!

----------------------------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

هشتم شهریورماه نود و دو

شماره ویژه


یه زمانی قسمتی از این شعر رو برای اون میخوندم و صداش میزدم "غزلک"... اما امروز دیگه اون رو صدا نمیزنم بلکه به خودم میگم "غزلک"....


غزلک شکستنت کار کیه؟ / به عزا نشستنت کار کیه؟ / عسلک، نبینم افتادنت رو / بگو پر پر شدنت کار کیه؟ / نگو دیو قصه توی فنجون فالت افتاد / آسمون، لهجه فیروزه رو یاد تو نداد / غزلک گریه نکن، گریه به چشمات نمیاد

سنگ فیروزه ی این رنگی به قاب کی شکست؟ / زورق رهایی تو چجوری به گل نشست؟ / ای نگین از همه ستاره ها ستاره تر / راست بگو سنگ سقوط و کی به پرواز تو بست؟ / ناخوشم، ناخوش ناخوش بی خود اما خود تو! / داره من کم میشه از من، می رسه تا خود تو! / کی برای شونه هات غزل می بافه جای شال؟ / جز من من، کیه نزدیک مث تن با خود تو؟ / داره غزلک گریه نکن، گریه به چشمات نمیاد

غزلک شکستنت کار من و ما نبود / بغض تو، گریه تو، کار غزل ها که نبود / غزلک هر چی که هست، بدجوری خوبی واسه من / هرچی بود شعرای من، محض تماشا که نبود! / اگه تن پس می زنیم، حرمت عشق و نشکنیم / اگه چاوش نشدیم، به شب شبیخون نزنیم / اگه من جفت تو نیس، ترانه اندازه توست / تو شبای بی کسی ما دنبال منیم / غزلک، یار اگه آوار تو شدف گریه نکن! / اگه بر حق شدنت دار تو شد، گریه نکن! / اگه هر پنجره دیوار تو شد، گریه نکن! / یا پرستار اگه بیمار تو شد، گریه نکن!....


* پی نوشت: هیچوقت انتظار نداشتم توی شرایطی که اینهمه حساسیت ها بالا رفته، و نیاز دارم که بیشتر حواس ها بهم باشهف یکباره اینجوری تنها شم!!!

---------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

هشتم شهریور ماه نود و دو خورشیدی


روزنامه هشتم شهریورماه نود و دو


وقتی ایجاد شده تا دوباره فکر کنم...

نمیدونم شاید توی تصمیمات اخیرم، دقت کافی رو نداشتم که الان اینجوری داره میگذره!

شاید باید همه چیز رو دوباره بازبینی کنم و برنامه های آینده ام رو دوباره نگاه کنم، یا شاید هم مسیری رو که دارم طی میکنم اشتباهه!

فقط میدونم اتفاقات اخیر، نشون داده که فاصله ما زیاده... من خیلی دلخوش بودم...

و الان این فاصله با رفتنش خیلی زیاد شد...

فقط یک سری سوال واسه من بجا گذاشت، که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

اون رفت و من موندم و برنامه های بر باد رفته ام، و این یعنی: Game Over!


*پی نوشت: دو روزه جز دو سه لقمه، چیزی از گلوم پایین نرفته!

چندتا قرص میخورم تا خوابم ببره و فقط این زمان لعنتی بگذره، دیگه وقتی که از ضعف بیدار میشم، یه لیوان اب میخورم، همون اندازه که حالم بهم نخوره... و دوباره از نو...

یعنی اشتباه کردم؟؟ من اشتباه کردم! من خیلی ساده بودم! خیلی ساده!

----------------------------------------------

*پیام/ش ش*

هشتم شهریورماه نود و دو خورشیدی

روزنامه بیست و پنجم مردادماه نود و دو


آدمی که توی هفته خیلی درگیره کارهاشه، حالا آخر هفته که میشه دنبال یک آرامش میگرده. لحظه شماری میکنه تا روز جمعه بیاد... بیاد تا شاید بتونه استراحت بکنه؛ تا شاید بتونه...

جمعه که میشه، اینقدر تنهایی اش سخته که آرزو میکنه هر چه سریعتر تموم بشه! آرزوی همون روزای پر مشغله هفته رو میکنه!!! همون روزهایی که حتی نمیتونه با دوستانی باشی که فکر میکنه وقت تنهاییش، کنارش هستند!

                      همین خوبه...


*رونوشت: هیچوقت انتظار نداشتم این روزها تکرار بشن، روزهایی پر از تنهایی!

منو اینقدر عاشق کن، به من برگرده احساسم

                    یه جوری که توی این دنیا، کسی به جز تو نشناسم

منو اینقدر عاشق کن، جهان از حس من پر شه

                   هر احساسی به غیر از تو، من رو دور از تصور شه (خشایار اعتمادی)

---------------------------------------

*پیام/ش ش*

بیست و پنجم مردادماه هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی

روزنامه ششم مردادماه نود و دو


میشه نوازشم کنی، وقتی گرفته حالم؟/ میشه ببندی بالم رو، آخه شکسته بالم؟

میفهمی چی میگم بهت، میبینی خستگیم رو؟/ میشه بذارم پیش تو، چند روزی زندگیم رو؟

میشه بشینی پیشم و یه شعر برام بخونی؟/ امشب یه کم تنها شدم، میشه پیشم بمونی؟

انگار یه بغضی تو گلوم، داره شکسته میشه/ اینجوری که پلکای تو، هی باز و بسته میشه

میشه نوازشم کنی، وقتی گرفته حالم؟/ میشه ببندی بالم، رو آخه شکسته بالم؟


* پی نوشت: این شعر رو دو ماه پیش که تازه پخش شده بود، خیلی گوش میدادم و لذت میبردم... یادمه که توی فرجه امتحانات بودم، وقتایی که خسته درس می شدم گوش میدادم، قبل از خواب گوش می دادم و وقتایی که توی راه باشگاه بودم...

با خودم میگفتم، میشه بزودی اینها به حقیقت تبدیل بشن؟؟؟

و امروز که دوباره گوش دادم، حس کردم رنگ و بوی این شعر فرق میکنه!

دیگه مثل قبل بی هدف نمی خونم، بلکه واسه یک نفر میخونم... یکی که خیلی دوستش دارم... یکی که همه این کارها رو بدون اینکه حتی بگم؛ برام انجام میده...

                          خدا را سپاس


---------------------------------------------------

*پیام/خ*

ششم مردادماه نود و دو خورشیدی

روزنامه بیست و نهم تیرماه نود و دو


گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...

جسارت زیادی می خواهد که خودت باشی...

بعضی وقتا این جملات، یک دنیا توشون حرف پیدا میشه!


*پی نوشت: امشب حالم خیلی مساعد نیست، یه درد کهنه و قدیمی جسمی و روحی.

اتفاقاتی باعث شد هنوز فراموش نکنم که تنهام! اتفاقاتی که اگر نباشن، من به زنده بودن خودم هم شک می کنم!

با گوش دادن به چندتا آهنگ قدیمی که همیشه توی تنهاییام گوش میدم، این اتفاقات رو تکمیل کردم.

یاد چندین سال گذشته، همچون دفتری کهنه، جلوی چشمام ورق خورد... تا امروز که چه نقطه امیدی در زندگیم بوجود اومده! و این درحالیه که جلوی آینه، کهنه شدنم رو دارم می بینم و حس می کنم.

               سخته... زندگی توی این شرایط واقعا سخته...

---------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

بیست و نهم تیرماه نود و دو خورشیدی

روزنامه بیستم تیرماه نود و دو- شماره ویژه


حس امروز خیلی خوب بود... یک اتفاق مهم... یک ماه گذشت، نخستین ماهگردمون!

همیشه اولین ها، یادگاری میشن...

خیلی وقته دارم برای امروز برنامه ریزی میکنم، اینکه کجا باید ببرمش؟ اینکه چی باید بگم بهش؟ اینکه چه هدیه ای واسش باید سفارش بدم؟ یک هدیه ویژه...

اما این روز، همراه شد با یک اتفاق دیگه... اتفاقی که مدت هاست داره روش برنامه ریزی میشه.

توی این هفته، روزی که می خواستم رسماً دعوتش بکنم واسه اولین ماهگردمون، متوجه این همزمانی شدم.

چی باید میگفتم؟ وقتیکه می دیدم فعلاً اولویت کارهاش، وقوع اون اتفاقه!

چکار باید می کردم؟ وقتیکه می دیدیم دغدغه و وقتش بخاطر وقوع اون اتفاق پر شده!

سخت بود، اما باهاش کنار اومدم و نخواستم توی این شرایط، دغدغه جدیدی واسش ایجاد کنم و خلاف قول هایی که بهش داده بودم عمل کنم... همه برنامه هام واسه امروز رو، واسه این جشن رو، قاب کردم و مثل خیلی چیزای دیگه توی صندوقچه دلم گذاشتم تا خاک بخوره و شاید فراموش بشه...

اما حس امروز، حس خوبی بود... صبح به یاد اون و به یاد یک ماه رابطه خیلی قشنگ، با یک انرژی خوب روزم رو آغاز کردم.

دوش گرفتم، آماده شدم و سعی کردم بهترین و مناسب ترین لباسهام رو بپوشم (با اینکه توی این مورد موفق نشدم!)، زنگ زدم تاکسی... اول یک سبد گل و سپس حرکت به سمت جاییکه داره اون اتفاق بوقوع می پیونده... اما با همون حس و حسرتی که از ماهگردمون و جشن خیالیش داشتم...

وقتی رسیدم، خندید.... با خنده اش همه چیز یادم رفت، اونقدر عاشق شدم که کنترلم رو از دست دادم!

روز خوبی بود، ناهار مهمون خونه اونا بودم، با لحظاتی بیاد ماندنی و البته ناگفتنی!!!

این هم یک یادگاری دیگه....

        فقط امیدوارم و آرزو میکنم که وقوع اون اتفاق، جز نتیجه مثبت، چیزی به همراه نداشته باشه...

--------------------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

بیستم تیرماه نود و دو خورشیدی

روزنامه چهاردهم تیرماه نود و دو


چند وقتیه که لحظه ها هر لحظه اش یک رنگی داره... اما امروز پس از مدت ها پیامکی روی گوشی تلفنم نماش داده شد که جای تعجب واسم بود...

حرفهایی از گذشته، گذشته نه چندان خوب، گذشته دردآوری که فکر کردن بهشون همیشه اذیتم میکنه...

اما با اینهمه، این بار با همیشه فرق داشت... فرقش این بود که این بار احساس تنهایی و ترس نداشتم، این بار دیگه تنها نیستم که از پیامک ها بترسم!

خوشحالم که دارمش و کنارم حسش می کنم...

------------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

چهاردهم تیرماه نود و دو خورشیدی

روزنامه سیزدهم تیرماه نود و دو


یکباره، بعداز مدت ها دلتنگی، میزبان کسی بودن که باعث این دلتنگیه، باعث خوشحالی عجیبی میشه....

حسی که نمیشه بسادگی بیانش کرد...

             یک آشنای نزدیک؟ نه!

                  یک غریبه دور؟ نه!

                      بهترین واژه برای بیانش همینه: "خودم"!


*پی نوشت: امروز این اتفاق برای من افتاد... لحظاتی با کسی بودم که انگار خودم بود...

روزی که ثانیه به ثانیه اش، یک دنیا آرزوی گذشته من بود و الان محقق شد...

 دوستت دارم!

---------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

سیزدهم تیرماه نود و دو خورشیدی