حس امروز خیلی خوب بود... یک اتفاق مهم... یک ماه گذشت، نخستین ماهگردمون!

همیشه اولین ها، یادگاری میشن...

خیلی وقته دارم برای امروز برنامه ریزی میکنم، اینکه کجا باید ببرمش؟ اینکه چی باید بگم بهش؟ اینکه چه هدیه ای واسش باید سفارش بدم؟ یک هدیه ویژه...

اما این روز، همراه شد با یک اتفاق دیگه... اتفاقی که مدت هاست داره روش برنامه ریزی میشه.

توی این هفته، روزی که می خواستم رسماً دعوتش بکنم واسه اولین ماهگردمون، متوجه این همزمانی شدم.

چی باید میگفتم؟ وقتیکه می دیدم فعلاً اولویت کارهاش، وقوع اون اتفاقه!

چکار باید می کردم؟ وقتیکه می دیدیم دغدغه و وقتش بخاطر وقوع اون اتفاق پر شده!

سخت بود، اما باهاش کنار اومدم و نخواستم توی این شرایط، دغدغه جدیدی واسش ایجاد کنم و خلاف قول هایی که بهش داده بودم عمل کنم... همه برنامه هام واسه امروز رو، واسه این جشن رو، قاب کردم و مثل خیلی چیزای دیگه توی صندوقچه دلم گذاشتم تا خاک بخوره و شاید فراموش بشه...

اما حس امروز، حس خوبی بود... صبح به یاد اون و به یاد یک ماه رابطه خیلی قشنگ، با یک انرژی خوب روزم رو آغاز کردم.

دوش گرفتم، آماده شدم و سعی کردم بهترین و مناسب ترین لباسهام رو بپوشم (با اینکه توی این مورد موفق نشدم!)، زنگ زدم تاکسی... اول یک سبد گل و سپس حرکت به سمت جاییکه داره اون اتفاق بوقوع می پیونده... اما با همون حس و حسرتی که از ماهگردمون و جشن خیالیش داشتم...

وقتی رسیدم، خندید.... با خنده اش همه چیز یادم رفت، اونقدر عاشق شدم که کنترلم رو از دست دادم!

روز خوبی بود، ناهار مهمون خونه اونا بودم، با لحظاتی بیاد ماندنی و البته ناگفتنی!!!

این هم یک یادگاری دیگه....

        فقط امیدوارم و آرزو میکنم که وقوع اون اتفاق، جز نتیجه مثبت، چیزی به همراه نداشته باشه...

--------------------------------------------------------

*پیام/ ش ش*

بیستم تیرماه نود و دو خورشیدی