ببین... توی این شهر بزرگ، یکی هست که میشه بهش فکر کرد. کسی که میشه باهاش بود و باهاش بود و باهاش بود...!!!

توی این آسمون اینقدر ستاره هست که میشه با جرات گفت کمتر کسی هست که ستاره جفتی نداشته باشه.. اگر اینجوریه، پس این همه آدم تنها اینجا؟؟؟!

نمیدونم... ولی این رو خیلی خوب فهمیدم که من هنوز ستاره ای ندارم. یا اینکه حداقل ستاره ای پیدا نشد... ستاره من توی این آسمون تنهای تنهاست!

خدایا... چرا اینهمه عبورهای کوتاه؟!

خدایا... قراره به کجا برسم؟ داری منو کجا میبری؟

          احساس می کنم که دستم رو گرفتی و همینجوری داری با خودت می بری!

         یه بار اینجوری عشقی رو اینجوری جلوی پام قرار میدی... یا شاید بهتره بگم چنین احساسی رو واسم تداعی می کنی... اما این رو خیلی خوب فهمیدم که هیچکدوم از اینها عشق واقعی نبودن... هنوز داری من رو می بری... جلوتر و جلوتر!

و هرچی جلوتر می بریم، وحشتم بیشتر میشه... اما امید و ارامشی دارم. آرومم چون تو پیشمی...

چون من تو رو انتخاب کردم و تو قبول کردی همیشه همراهم باشی... حتی وقتایی که من باهات نیستم... تو هستی و تو میمونی!

خدایا... به کجا؟؟؟ بهم بگو...

توی این ماه بارها غرورم شکسته شد... بخصوص امشب!

امشب، بالاخره حرفاش رو زد... اینکه آره من اونی نبودم که اون می خواست؟؟؟!!!!

اما همیشه از خودم سوال می پرسیدم، چرا در آخرین روزها؟؟؟

متاسفم که تصمیم اشتباه گرفتم...

خدایا به کجا؟؟؟

------------------------------------

*پیام/س*

شانزدهم آبانماه نود و یک